دفتریادداشت منツ



چهل و چند روز از پاییز قشنگ و دلبر گذشت و من ننوشتم ، ننوشتم از آفتاب گرم دم دمای ظهر که خودشُ مهمون خونه میکنه و میشینه رو برگ های شمعدونی ؛ 

ننوشتم از صبحای پاییزی که با ورزش و حال خوب شروع میکنم؛ ننوشتم از سرماخوردگی بد موقعی که  ده روزی منو اذیت کرد و دوبار منو مجبور کرد برم دکتر؛ ننوشتم از مهربونی  آدمای دنیا که حتی باوجود دور بودنشون مهربونیش میتونم حس کنم ، ننوشتم از برگ ریزوانی  این‌روزا ،ننوشتم از شب های بلند و سرد .آره ،چقدر ننوشتم از ثانیه ثانیه های پاییزی که امسال  از من مدام داره امتحان میگیره و بهم درس زندگی یاد میده.

ننوشتم از دلتنگی های غروب های پاییز .نه که نخواستم ،نتونستم ،کلمه ها ردیف نمیشد ، نوشتن سخت شده بود.همین‌سخت شدن نوشتن شد بهونه یه پیله دور خودم کشیدم.یه پیله دور خودم کشیدم  تا به پروانه تبدیل بشم ،پروانه بشم واسه رسیدن به همه آنجه که دوست دارم ،یه پروانه با بال های رنگی رنگی و قشنگ *.*

 

راستی، چقدر دور بودم از اینجا ،از نوشتن ،از  فرد فرد شما دوستای بامعرفت ،نشونه معرفتتون آمارگیر وب اعلام کرد ، ممنون که بودین ،ممنون که هستین و ببخشید اگه  نگرانتون کردم *.*

+یادداشت شماره ۳۴

 

 


فرقی نمیکنه  چه آیین و مذهبی داشته باشیم ، فرقی نمیکنه آدم معتقدی باشیم یا نه،  گاهی وقتا یه شرایطی واسمون  پیش میاد که دیگه هیچکسی رو نداریم به جز خودِ خدا!
یه وقتایی توی سختیا از هر طرف که نگاه کنیم، هیچکسی دور و برمون نیست تا هزار فرسخی، حتی  اگه  کسی هم باشه  کاری از دستش واسمون  برنمیاد.
فرقی نمی کنه گمشدمون  چی و کی باشه،عشق،آبرو،آرزوهای قدیمی،حیاتِ یه عزیز،سلامتیش،سلامتیمون  یا حتی آبی که میگن اگه از جو بره دیگه نمیشه برش گردوند.
یه وقتایی هیچکس نمیتونه  اون از دست رفته رو بهمون برگردونه، هیچکس نمیتونه از چشم باد بکشوندش بیرون.اما باز یه نفر هست که میشه بهش امید بست،میشه بهش دل خوش کرد.به تهِ تهِ تهِ خطِ بی کسی که برسیم،هیچ یاور و فریاد رسی باقی نمیمونه به جز خدای بالاسرمون،خدای  که الرحم الراحمینه.
اون موقع فقط باید زانو بزنیم و دستامون بلند کنیم رو به آسمون و از ته دل بگیم: "یا رادَّ ما قََدْ فاتَ  ای بازگرداننده‌ ی از دست رفته‌ ها"

 

+یادداشت شماره ۳۳

 


برنامه سخت و فشرده و حجم زیاد مطالب، به سرم میزنه یکم برنامه تغییر بدم و بعد درلحظه منصرف میشم  و فکر میکنم همین برنامه خوبیه وقت  و مجال تغییر برنامه نیست .

دلم میخواد با پشتیبان م کنم ولی خب اینروزا حسابی  مشغوله و نمیخوام مزاحمش بشم.

مغزم سوت میکشه ازاون سوت های قطار توی قصه ها.  کاش زمان میشد یکم کِش داد مثل  بُرش لقمه های پیتزا دیشب تا من بیشتر  زمان داشتم.ولی با اما و اگر و ای کاش هیچی تغییر پیدا نمیکنه.

 اینروزا چرا فکر میکنم  زمان دور تند مسابقه داره وخیلی زود عقربه ها ۶۰ دقیقه را دور میزنه؟؟؟

وقتی کتاب ِ تست شادی عظیم زاده که اونقدر سنگیه که یه دستی به سختی میتونم  تحملش کنم  ،  باز میکنم و با هزارتا  تست و مسئله رو به رو میشم یهو میرم تو فکر با خودم میگم اگه الان جایِ این کتاب ، یه کتابِ رمان و داستان  جلوم بودو واسه آزمون  باید میخوندمش چقدر همه چی فرق میکرد!

حتما موقع خوندنش انگیزه ی بیشتری داشتم و عشق و علاقه ی بیشتری صَرف میکردم .

گاهی وقتا یهو به خودم میام میبینم ساعت ها به سطرهای کتابِ اصول  خیره شدم و  اصلا خوب پیش نمیره مطالب.همون درسی که من  هیچ وقت رغبت نداشتم  بخونمش ،برعکس اگر مدنی بود با انگیزه تر  پیش میرفتم.

بعد با یه آهِ بلند مدادو میگیرم دستمو دوباره شروع میکنم .

"ماده 1213 قانون مدنی می گوید : مجنون دائمی مطلقاً و مجنون ادواری در حال جنون نمی تواند هیچ تصرفی در اموال و حقوق مالی 

خود بنماید، تا افاقه او مسلم باشد . ». فردی که دارای جنون ادواری است، معامله را منعقد می کند و نمی دانیم که در زمان وقوع معامله مجنون بوده یا در حالت افاقه؛ حال در اصول فقه تکلیف این مسئله چیست؟"

حجم عظیم ماده ها ،قوانین خاص،آرا وحدت رویه،فکر نکنم بهش بهتره!

 نمیخوام به نتیجه فکر کنم ،فقط نکات و ماده هارا میخونم و تست هاش را میزنم.

اینروزا ،مثل دونده ای میمونم که نفسش به شماره افتاده،پاهاش  توان ادامه نداره اما به سختی داره خودشو به خط پایان میرسونه.

زمان داره میگذره. من برم  ادامه برنامه .

 

+یادداشت شماره ۳۱


دَه روز به سرعت نور تمام شد ،از فردا زنجیرها و طبل ها و عَلَم ها میرن تو انبار، کم کم پارچه های مشکی با تَن شهر خدافظی میکنن، ایستگاه صلواتی سر خیابون جمع میشه ، صدای نوحه و طبل و سِنج نمیاد، شهر میخوابه و عزاداری های شبانه تموم میشه. غروب روز عاشورا ازون غروباییه که به تمام دَه روز قبل فکر میکنی و دلت میگیره، با خودت میگی یعنی واقعا از فردا شب این حس و حال قشنگ با کوچه ها و محله ها خدافظی میکنه و میره تا یه سال دیگه؟؟!! آخ که این یه سال چقد بنظر آدم طولانی میشه وقتی هنوز دلت عاشقی میخواد، دلت میخواد دوباره بویِ اسپند همه جا بپیچه، دوباره همه یکرنگ و مهربون باشن دوباره صدای لبیک یاحسین های عزادارا به گوشِت برسه و دلت بلرزه، دوباره چشات که گریون میشه بهت بگن حالا که دلت شکسته واسه ما هم دعا کن و تو توی دلت فریاد بزنی و بگی یا امام حسین همه ی آدمایی که به عشقت اومدن عزاداری ،حاجت دارن کمکشون کن و نذار کسی از اینجا دست خالی بره و مطمئن باشی که امام حسین رئوف تر از این حرفاست. تنها شب نُهم و شب دهم رفتم هیئت و حس عاشقی متفاوت تمام و کمال لمس کردم ،وچقدر بودنِ اونجا موج آرامش واسم. حرف های چندخانم کنار دستم که فقط توصیف تیپ وقیافه عزادار و آدما را دارن برام بی معناس. فقط صدای یاحسین‌گفتن اون همه عزادار ،دلم میلرزونه،خوندن روضه علی اصغر ورقیه ۳ ساله چشمم را گریون. مهم نیست واسم که آدم کنار دستم با چه پوشش و ظاهری اومده عزاداری !مهم نیست اینکه فلانی با آرایش جیغ اومده و یا لباس روشن یا اینکه چطور عزاداری میکنن،قضاوت با من و دیگری نیست. من فقط توجه ام به صدای یاحسین گفتن و به آرامی سینه زدن و یاحسین گفتن خودمه. مهم بودن و حضور در، هیئت امام حسین وحضور توی جمعِ. با خودم گفتم یعنی سال بعدم هستم؟؟ این روزارو ببینم، هستم که دوباره باخدا عَهد ببندم و بگم خدایا اگه یه سال بد بودم به حٌرمت این شبا ببخش قول میدم خوب شم، قول میدم یادم نره خوب بودنم نباید محدود به این ده روز باشه. یعنی سال بعد هستم که سرمو بالا بگیرم و بگم خدایا دیدی تونستم، دیدی خوش اخلاق بودم، دیدی دل کسی رو نشکستم، دیدی به بنده هات کمک کردم. امشب تَه مونده های بغض یک سالمو با اشک های شمع شریک میشم و با کلی دلتنگی و غم منتظر سال بعد میمونم.

+عزاداری هاتون قبول

+یادداشت شماره ۲۹


همیشه یک نفر  باید باشد که  وقتی از زمین و زمان شاکی شدم بشود وکیل و حق را به من بدهد.حال میخواهد  حقوق خوانده باشد یا نه.حال  میخواهد حق با من باشد یا نهاصلا مهم نیست!!!!

فقط یک نفر باشد  که ترجیح مکررش ،اولویت اکیدش  به همه دنیا فقط من  باشد.

یک نفر  که  وقتی در غربت دنیا گم شدم.وقتی بغض و حجم عظیم درک و اتفاقات اطرافم سخت بود واسمبایک ."دیوانه غصه  چرا میخوری من هستم"  گفتن  ، ویران کند  همه ی دلتنگی ها ،درد ها، بغض ها را !

باید  یک نفر باشد ،یک نفر  که وقتی خسته رو به رو دنیا زانو زدم فقط با شنیدن نجوایش ، بلند شوم و باهمان دنیا تا آخر بجنگم.

همیشه باید  یک نفر باشد .

+یادداشت شماره ۲۷


صدای زنگ آیفون و خبر از اومدنش،نفهمیدم چطور خودمُ به در رسوندم ،صداش میاد با گیتار کوچیک تو دستش،بغلش میکنم همش هشت روز ندیدمش اما واسم یه عمرِ. دستش دور گردنم حلقه میکنه صورتم میبوسه،منم می بوسمش به تلافی تموم چند روزی که ندیدمش.

دونه دونه خریداش نشون میده، با ذوق راجع هر کدومش توضیح میده.بعد بهم میگه چشمات ببند، چشمام بستم ،بهم گفت دستت باز کن ،منم دستم باز میکنم ،یه عالمه صدف که تومشت کوچیکش جا داده میزاره تو دستم ، با هیجان خاصی میگه: خاله اینها واسه تو. چشمام باز میکنم به صدف های سفید تو دستم نگاه میکنم که نشونه محبت عشق کوچیکِ خودمه،فندق ِ من.

بهش گفتم اینا خیلی باارزشه واسم .میخنده و میپرسه:واقعا؟ بغلش کردم و گفتم بله واقعا*.*

یه بسته کادو هم بهم میده،بازش میکنم ، یه بلوز شلوار ِ،میبوسمش وازش تشکر میکنم . میپرسه:خاله دوست داری ؟سلیقه منه ها . لبخند میزنم و بهش میگم:عالیه.

تمام طول روز ، حتی وقتی غرق بازی بود ، بی مقدمه میومد بغلم و بوسم میکرد و میگفت دلم خیلی تنگ شده واست خاله ،هربار منم می بوسیدمش و آروم تو گوشش میگفتم:من بیشتر

یهویی حالم بد شد،بی حال افتادم روی تخت ،زانوهام جمع کردم واز درد نمی دونستم چیکار کنم ،در میزنه و میگه : میشه بیام تو؟ بهش گفتم :بله عزیزِ خاله .

می ایسته کنار تختم ،دستای کوچیکش میزاره رو صورتم ،نگرانی از تیله چشماش میفهمم،سعی میکنم لبخند بزنم ،میپرسه:حالت بده خاله؟کجات درد میکنه؟

بهش میگم :خوب میشم عزیزم ،معدم درد میکنه ، اول گونه هام میبوسه ،بعد دست میزاره روی معدم ،میگه الان دیگه خوب میشی ؟مگه نه؟

لبخند به لب های کوجولوش نمیشد با لبخند جواب نداد،لبخند زدم و گفتم بله  عشقِ خاله ،من خوبِ خوبم .

+یادداشت شماره ۲۶


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فیشــــــنگار پوشش فلزات بابایی فروشگاه آنلاین آیفون صوتی و تصویری Yasin.Yek خرید وفروش باغ ویلا ی لوکس در شهریار پخش مواد غذایی یزد | یزد بازرگان | قیمت شکر کارگاه هنری شمع مهتاب نوشتنی های زینب آقائی تایپ صوتی وکیل متخصص امور و دعاوی ملکی